سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : یکشنبه 87/11/20 | 10:16 عصر | نویسنده : Tohid VM

 

دوشنبه چهارم آبان ماه سال هزارو سیصد وهشتاد وسه

 ساعت 7 صبح

 

با یه ساک سرمه ای که تووش لوازم شخصی و یه کم  خورد و خوراکه توو حیاط بیرونی  محل اعزامم . شنبه که دوم آبان ماه بود ، برمون گردوندن و گفتن دوشنبه یعنی امروز اعزام میشیم . کی و کجا هنوز معلوم نیست . چند تایی هم مثل من ، البته  با  فک و فامیل اینجان . من تنهام ، تنهای تنها . مثل همیشه .

رامین و دایی طاهراُومدن ، رامین به ظاهر می خنده و بی خیال نشون میده اما معلومه اون هم مثل من  به  فکر حفظ  ظاهرقضیه ست ، اون هم مثل من  نگرانه ، نگران آینده ، دایما ً از خرید خدمت رضا ( داداشش ) و بد شانسی خودش از اینکه چرا باید خرید خدمت لغو بشه و اون بره سربازی ،  حرف می زنه .

مثل اینکه اون علی رجبیه ، هم دوره ای که  با  هم  توو  یه  دبیرستان ، دبیرستان اندرزگو درس میخوندیم . علی  توو  کلاس 109 با انتظام اسکندری و جواد نوری و مصطفی امانی و جواد آدیگوزلی و دوست فابریکش لطفعلی اسلام مدد  بود ، من هم   توو  کلاس 108  با  محمد نسیمی  و بهمن یوسفی زاده  و پیمان  وهابپورهمکلاسی  بودم . اما همدیگه رو می شناختیم ، قشنگ یادمه علی اون موقع ها صدای دو رگه زشتی داشت که با شیطنت های خودش همه می شناختنش . الان موهاش ریخته ، صداش بُر شده ، مؤدب و با وقار نشون میده . سنگین و متین احوال پرسی کرد ، نه مثل اینکه آدم شده . یه حسی ما رو کنار هم کشید ، از قدیم آ  صحبت کردیم . از مدرسه ، از هم دوره ای آ ، از تحصیلات ، از خیلی چیز آ . طوری که نفهمیدیم چه جوری سه ساعت گذشت .

ظاهرمون آروم وخندون اما باطن مون مضطرب و نگران بود ، نگران از آینده ، آینده ای مبهم ، مثل مرگ که آدم نمی دونه بعدش قراره چه بلایی سرش بیاد . دکترالهی قمشه ای میگه به خاطر همین جهل از آینده مرگه که آدم ازش می ترسه مثل ظلمت تاریکی که نمی دونی پسش چه   مثل ، مثل خود خود  خدمت سربازی .

ساعت حول  و حوش  ده – ده ونیمه ، تازه آقایون یادشون افتاد  که امروز اعزام دارن .  یه استوار چلقوز زرد مبو با ابروهای دو گره خورده ، با یه لیست تایپی اومد و شروع کرد به خوندن اسم آ ، نفر نهم یا دهم اسم منو خوند ، تعجب کردم ، آخه توو مدرسه و دانشگاه همیشه یکی مونده به آخری بودم ، میخواستم اسمم اول باشه اما نه اینجا ، اینجا که معلوم نیست کجا می رم .  رفتم توو حیاط  داخلی برای تکمیل فرم مخصوص ، نگو اینایی که اسمشون رو می خوندند نفرات اعزامی خود نیروی انتظامی  بودند و من بی خبر. آخه می دونین  توو  تکمیل دفترچه اعزام به خدمت اصلا ً نیروی انتظامی رو در محل مخصوص اعلام علاقمندی پر نکرده بودم و اصولاً ازاول هم از  خدمت تو نیروی انتظامی متنفر بودم . خدمت تو ارتش اون هم توو نیروی هوایی (چتر بازی – کمک خلبانبی و...) یا نیروی دریایی (ناو بان دومی – خلیج همیشه فارسی و ناوی و ناوچه ای و زیر دریایی ای و ...) عشقم بود . از سپاه هم به خاطر شل بازی هاش خوشم نمی اُومد . نگو که روزگار خواب هایی رو برام دیده ، اتقاقاً بهترین جا و با بهترین فرمانده ها و بهترین رفقا خدمت کردم  . اما آرتش عشقم بود .

البته که الان دیگه نیست فکر می کنی عشق نظامم نه داداش اون موقع می گفتم اگه قراره خدمت کنم یه جای خوب ، یه جای بزرگ ، یه جای هیجانی ، یه جای پر ماجرا ، یه جای سفت وسخت خدمت کنم  نه سپاه و نه نیروی انتظامی که مقابل مردم باشم .

بعد از من با فاصله حدود 20 – 10 نفر رامین هم خوشحال از اینکه هر جا هست با منه وارد حیاط شد و فرم رو پر کرد ، علی رجبی هم اُومد با رفیق فابریکش امید . هنوز نمی دونستیم که کجا و با کدوم نیرو اعزام می شیم .

دو ساعت گذشت ،علاف و سرگردون ، اُومدن برای اعزام ، اتوبوس ها اُومدن ، استوار مسئول اعزام اسمها رو می خوند ، باور کنید صدای تالاپ تلوپ قلب بغلیم رو می شنیدم یا شاید هم صدای قلب خودم بود که تو مغزم می تپید . اتوبوس اول پر شد ، ما نبودیم . اتوبوس دوم پر شد ، باز هم  ما نبودیم . به همین ترتیب شش اتوبوس برای اعزام به 01 ارتش پر شد و اسم ما رو نخوندند . دو اتوبوس برای اعزام به کرمان ( امریه) پر شد وم ما نبودیم . پسر آقای قدیری(مهرشاد ، کتابفروشی دم مغازه ودود ، داداشم ) با اُونا رفت . بالاخره نوبت نیروی انتظامی  شد اتوبوس اول باز هم من نبودم اما رامین و امید رفتند ، اتوبوس دوم که دیگه جونم از دهنم داشت می اُمد بیرون منو صدا زدند ، همه که کس و کارشون کنارشون بود قبل از سوار شدن روبوسی می کردند ، من که ...

کم نیاوردم زود با دایی طاهر که بدرقه رامین اُومده بود روبوسی کردم و سوار شدم .  سخت بود اما سوارشدم . انگار می رفتم که دیگه نیام ، انگار دنیا به سر اُومده بود ، نه من ، همه این احساس رو داشتند . توو خونه گفته بودم که شاید مثل پریروز که اعزام نشده بودیم ، نریم . اما وقتی از خونه اُومدم بیرون ته دلم مطمئن بودم که امروز میرم . افطاری امشب هم همه خونه ما بودند ، بقیه شو نمی دونم چه جوری بگم . خودت رو باید جای من بذاری و بدونی چی کشیدم .

تا سوار شدم علی رجبی رو دیدم رفتم و پهلوش نشستم . چند دقیقه بعد اتوبوس حرکت کرد ، نه نرو ، من نمی خوام برم ، نرو . اما اتوبوس همین طوری داشت از اردبیل فاصله می گرفت .   

 






  • paper | وبلاگ شخصی | بن تن
  • کد موسیقی برای وبلاگ